سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 92/10/6 | 9:24 عصر | نویسنده : nasrin

قلم تو دستم امروز

کاغذموسیاه کرد

میگفت میخوام من بگم

ازدوریو غم بگم

میگفت که امروز دارم

یه عالمه حرف واست

حرفایی که من میگم

برات میشن یکم درد

....

دخترکی تو کوچه

با شنلی که روشه

با صورتی پر از گل

بدون آب وگشنه

خجالتی-سربه زیر

خوشگل و بی نظیر

دردش یه دنیا غم بود

اون دنیاهه بی رحم بود

با لباسی نشسته

روی زمین نشسته

گریه کنون حرف میزد

با یه خدای خسته

میگفت خدا کجایی

تو اینورا میایی؟

میگفت خداسردمه

این کفشامم تنگمه

میگفت خدا کجایی

دلت میادخدایی

منم باشم تو کوچه

گرسنمم که باشه

میگفت خدا کجایی

دستاموببین خدایی

که کوچولوهو ظریفن

یخ زدن از تنهایی

میگفت خدا کجایی

دلم تنگه خدامه

خدایی که اون بالاست

خدایی خدایی

میگفت خدا غریبم

من مادرو ندیدم

مادری که اون بالاست

اونو اصلا ندیدم

میگفت خدا چه تنهام

دلم میباره هنوز

خداجونم کجایی

بیا ببین شدم لوس

میگفت خدا تموم شد

گلایه ای ندارم

همینکه تورو دارم

به همینم میبالم